سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 96
  • کل بازدیدها: 415669



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
سه شنبه 89 اسفند 3 :: 11:59 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Kurtz: Have you ever considered any real freedoms? Freedoms from the opinion of others... even the opinions of yourself?

"تو هیچ وقت درست و حسابی به آزادی واقعی فکر کردی؟ آزادی از عقاید دیگران...
حتّی از عقاید خودت؟"





موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 1 :: 2:33 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian


اسم من آلویشز کریستوفر پارکره
و اگر یک روز پسردار بشم اسمش چارلز کریستوفر پارکر خواهد بود
درست مثل چارلی پارکر
دور و بریام الی صدام میکنن
و این حکایت منه.. یا شاید بخشی از اون
انتظار ندارم شامل همه زندگیم بشه
ولی خب، بالاخره یه داستانه
مثل اون نقطه هایی که به هم وصل میکنن
که دست آخر از توش یه شکلی درمیاد
همه ش همینه..
برای من اینجوریه که از یک جا و یک نفر
میرم به جای دیگه و نفر دیگه
و خب فرقی هم نمیکنه
همه جور آدمیو دیدم
باهاشون همخونه بودم، باهاشون زندگی کردم
دیدم چه جور نقشهای کوچیکشونو بازی میکنن
و برای من
برای من آدمایی که میشناسم مثل یه ردیف اتاقن
درست مثل همه جاهایی که بودم
اولین بار که توی یه اتاق قدم میذاری
همه چی تازگی داره
لامپ.. تلوزیون.. همه چی..
بعد یه مدت تازگی از بین میره ، کاملا.
بعدش یه جور ترس میاد
یه جور ترس خزنده
شما ممکنه حتی ندونین دارم راجع به چی حرف میزنم
اما به هر حال
حدس میزنم نکته همه اینا اینه که بعد یه مدت یه چیزی به شما میگه
یه صدایی باهاتون حرف میزنه که
وقتشه.. وقت ترک کردنه
برو یه جای دیگه..
مردم اساسا مثل همن
شاید از یخچالای مختلف و توالتای متفاوت استفاده کنن
در همین حد
اما این به شما میگه که شما باید مسیرتونو عوض کنین
شما ممکنه حتا نخواید برید ولی چیزایی هست
که به شما میگن باید مسیرتونو عوض کنین

به همین خاطره که من الان اینجام.. جایی که حتی زبونشونو نمی فهمم
اما خب، میدونی، غریبه‌ها همیشه غریبه می‌مونن
و داستان.. ‌این بخش از داستان خب این بود که من از اونجا اومدم اینجا
یا شاید بهتر بود میگفتم از اینجا اومدم اینجا
..


My name is
Aloysious Christopher Parker
and, if I ever have a son,
he"ll be Charles Christopher Parker.
Just like Charlie Parker.
The people I know just call me Allie,
and this is my story -- or part of it.
I don"t expect it to explain all that much,
but what"s a story anyway,
except one of those connect the dots drawings
that in the end forms a picture of something.
That"s really all this is.
That"s how things work for me.
I go from this place, this person
to that place or person.
And, you know,
it doesn"t really make that much difference.
I"ve known all different kinds of people.
Hung out with them, lived with them,
watched them act things out in their own little ways.
And to me...
To me, those people I"ve
known are like a series of rooms,
just like all the places where I"ve spent time.
You walk in for the first time
curious about this new room --
the lamp, TV, whatever.
And then, after a while,
the newness is gone,
completely.
And then there"s this kind of dread,
kind of creeping dread.
You probably don"t even
know what I"m talking about.
But anyway
I guess the point of all this is that
after a while, something tells you,
some voice speaks to you,
and that"s it. Time to split.
Go someplace else.
People are going to be basically the same.
Maybe use some different kind of refrigerator or toilet
or something.
But this thing tells you,
and you have to start to drift.
You may not even want to go,
but things will inform you.
So here I am now in a place where I don"t
even understand their language.
But, you know, strangers are still always just strangers.
And the story, this part of
the story, well,
it"s how I got from there to here.
Or maybe I should say from here to here

tnx to  tactman



موضوع مطلب :


جمعه 89 بهمن 29 :: 3:1 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian
 

we celebrated each moment of our meeting as a revelation, alone in the world

ما هر لحظه از دیدارمان را بسان روز موعود جشن می گیریم به تنهایی در تمام دنیا.

you were lighter and bolder than a wing of a bird flying down the stairs two at a time pure giddiness, leading me through moist lilac to your Domain beyond the looking glass

تو سبکتر و جسورتر از بال یک پرنده پله ها را دو تا یکی به پایین پرواز می کردی. سرگیجه محض مرا درون یاس های نمناک قلمرو تو در آن سوی آینه می برد.

when night fell I was favored the alter gates were opened and in the dark there gleamed… your nudity, and I slowly bowed awakening, “be blessed” I said and knew my blessing to be bold for you still slept

هنگامی که شب فرود می آید من مورد رحمت قرار می گیرم. دروازه های دگرگونی گشوده می شوند و در تاریکی، آنجا برهنگی تو سوسو می زند و من به آرامی به بیدار کردن تو خم می شوم و می گویم “خدا حفظت کند” و می دانستم که دعای من برای تو که هنوز خوابی گستاخانه است.

the lilac on the table stretched forth to touch your lids with heavenly blue and your blue-tined lids… were calm and your hand was warm locked in crystal river pulsed mountains smoked, seas glimmered, you held a sphere of crystal in your hand and SLept on a throne and _righteous lord!_ you were mine


یاس های روی میز به پیش می آیند تا پلک های تو را لمس کنند با آبی آسمانی و پلک های کوچک آبی تو آرام بودند و دستهایت گرم، بسته در رودخانه های بلورین جاری، کوههای مه گرفته و دریاها که به نوری ضعیف می تابیدند. تو گوی ایی از کریستال را در دست داشتی و بر سریر خوابیده بودی و _خدای من_ تو از آن من بودی.

you awakened and transformed our mundane, human words then did my throat fill with new power and give new meaning to “you” which now meant “sovereign”


تو بیدار شدی و دگرگون گشتی با زبان دنیوی ما، سپس گلوی من پر شد از قدرتی تازه، و معنی جدیدی به “تو” داد که اکنون “سرور” معنی می داد.

all was transformed even such simple things as basin, pitcher when, like a sentinel, layered solid matter… lay between us

همه چیز دگرگون شد حتی کوزه و دستشوی، هنگامی که مثل نگهبانی میان ما قرار می گیرند آبهای جامد لایه لایه.

we were down on and on where cities built by magic parted before us like mirage. mint carpeted our way, birds escorted us and fish swam upstream while the sky spread out before us as fate followed in our wake like a madman brandishing a razor


ما کشیده می شدیم به شهرهایی که از جادوی گذشته ما ساخته شده بودند، مانند سراب. نعناع ها زیر پایمان گسترده بودند. پرنده ها همراهیمان می کردند و ماهیان پی ما در خلاف جهت آب شنا می کردند تا جایی که آسمان برای ما گسترده بود. و تقدیر که در پی شب زنده داری ما می آمد همچون مرد دیوانه ای با تیغی در کف.

 




موضوع مطلب :


جمعه 89 بهمن 29 :: 2:29 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Love cannot be found where it doesn"t exist, nor can it be hidden where it truly does.

عشق جایی که نیست ، پیدا نمی شه، جایی که واقعا هست هم نمی تونه پنهان بمونه!!




موضوع مطلب :


جمعه 89 بهمن 29 :: 2:28 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

We"re women. We don"t say what we want, but we reserve the right to be pissed off if we don"t get it.


ما زن هستیم. ما اون چیزی رو که می خواهیم نمی گیم ، ولی این حق رو واسه خودمون نگه می داریم که وقتی بدستش نیاوردیم عصبانی شیم!




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 بهمن 28 :: 1:0 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

I hope that whoever you are, you escape this place. I hope that the worlds turns, and that things get better. But what I hope most of all is that you understand what I mean when I tell you that, even though I do not know you, and even though I may never meet you, laugh with you, cry with you, or kiss you, I love you. With all my heart, I love you.

 

امیدوارم هر که هستی، از این جا فرار کنی..امیدوارم دنیا بگرده..و همه چیز بهتر بشه.ولی فراتر از همه اینها امیدورام که بفهمی از این حرفهام چه منظوری دارم..حتی اگه نشناسمت..حتی اگه هیچ وقت نبینمت..باهات بخندم،گریه کنم..یا ببوسمت..دوستت دارم..با همه قلبم...عاشقتم!




موضوع مطلب :


سه شنبه 89 بهمن 26 :: 2:50 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

King George VI: If I am King, where is my power? Can I declare war? Form a government? Levy a tax? No! And yet I am the seat of all authority because they think that when I speak, I speak for them

اگه من شاهم پس قدرتم کو؟ می تونم اعلام جنگ کنم؟ دولت تشکیل بدم؟مالیات وضع کنم؟ نه! ولی هنوز من تو جایگاهی نشستم که همه  حق و اعتبار  رو داره چون اونها فکر می کنن وقتی من حرف می زنم دارم بجای اونها حرف می زنم!




موضوع مطلب :


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >