سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 19
  • بازدید دیروز: 96
  • کل بازدیدها: 415675



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
جمعه 89 اسفند 13 :: 4:8 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

"Hate Is Baggage, Life"s too short to be
pissed off all the time...Its just not worth it"

"نفرت یه باره (که با خودت حمل می کنی)..زندگی خیلی کوتاهه که همیشه عصبانی باشی..واقعاً ارزششو نداره"




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 اسفند 11 :: 9:15 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

You get yourself a new family and you raise them right, you hear me? Give them a good life Monty. Give them what they need. You have a son, maybe you name him James, it"s a good strong name, and maybe one day years from now years after I"m dead and gone reunited with your dear ma, you gather your whole family around and tell them the truth, who you are, where you come from, you tell them the whole story. Then you ask them if they know how lucky they are to be there. It all came so close to never happening. This life came so close to never happening.

 

واسه خودت یه خانواده جدید جور می کنی و خوب  بارشون می آری..میشنوی؟ مونتی یه زندگی خوب بهشون بده. بهشون هر چی نیاز دارن بده. یه پسر داری.. اسمش رو می ذاری جیمز، اسم قوی و خوبیه، و شایدم یه روز ..سالها بعد از حالا...سالها بعد از اینکه مردم و به مادر عزیزت پیوستم ، همه خانواده ات رو یه جا جمع می کنی و بهشون حقیقت رو می گی، که کی هستی و از کجا اومدی، بهشون همه داستان رو می گی. و ازشون می خوای بفهمن که چقدر خوشبختن که به اینجا رسیدن . همه اینها دارن خیلی به هرگز محقق نشدن نزدیک می شن..این زندگی داره به هرگز  اتفاق نیفتادن  نزدیک میشه...





موضوع مطلب :


سه شنبه 89 اسفند 10 :: 11:37 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

now, i want you to remember that no bastard ever won a war by dying for
his country.he won it by making the other poor dumb bastard die
for his country

 

حالا، می خوام یادتون بمونه که هیچ حرومزاده ای جنگ رو با مردن در راه کشورش نبرده. اون پیروز شده

چون یه یه حرومزادهء احمق بیچاره دیگه ای رو مجبور کرده واسه کشورش کشته بشه!




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 8 :: 1:27 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Narrator: You met me at a very strange time in my life.

تو..منو  یه زمان خیلی عجیب تو زندگیم ملاقات کردی..




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 8 :: 12:29 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian


سرهنگ اسلید (آل پاچینو):
ولی خبرچین نیست!
آقای ترسک: ببخشید؟!
سرهنگ: نه، نمی‌بخشم!
آقای ترسک: آقای اسلید…
سرهنگ: اینا یه مشت مزخرفاته!
آقای ترسک: مراقب حرف زدنتون باشید آقای اسلید! شما در کالج بِرد هستید، نه سربازخانه! آقای سیمز، فرصت آخر رو بهتون می‌دم…
سرهنگ: آقای سیمز قبول نمی‌کنه! اون نیازی به القاب شما نداره: «ارزشش را دارید که مرد کالج بِرد خطاب شوید!» این دیگه چه جور کوفتیه؟! این چه‌جور شعاریه؟ «پسران! دوستانتان را لو دهید تا در امان باشید!» خب، اگه این کارو نکنید بالای صلیب می‌سوزونیمتون! خب، آقایان! وقتی اوضاع بی‌ریخته، بعضیا فرار می‌کنن، بعضیام وای‌می‌ایستن، این چارلیه، که جلوی آتش وایستاده، اونم جورجه، که تو جیب بابا جونش قایم شده! شما چه‌کار می‌کنید؟ به جورج پاداش می‌دید و می‌خواید چارلی رو نابود کنید!
آقای ترسک: تموم شد آقای اسلید؟
سرهنگ: نه، تازه گرم شدم! نمی‌دونم تا حالا کیا این‌جا اومدن، ویلیام هاوارد، ویلیام جنینگز، ویلیام تل، اصلاً هر کی! ارزش‌های اونا مُرده، تموم شده، البته اگه ارزشی داشتن، به هر حال، تموم شده! شما دارید یه کشتی پر از موش می‌سازید، یه کشتی، پر از خبرچین که بفرستید دریا، و اگه فکر کردید می‌تونید این ماهی‌ها رو آدم کنید، بهتره دوباره روش فکر کنید! چون فکر می‌کنم دارید این ارزشهایی که توی این کالج ادعاشو می‌کنید، می‌کُشید! جای تأسفه! این چه مسخره‌بازی‌ایه که امروز راه انداختین؟ تنها کسی که اینجا ارزش داره، کنارم نشسته [به چارلی اشاره می‌کند] و امروز اومدم که بهتون بگم این پسر چه روح بزرگی داره! فروشی نیست! می‌دونید چرا؟ چون یکی اینجاست که نمی‌خوام اسمشو ببرم [اشاره‌اش به ترسک است] و می‌خواست بخردش، ولی چارلی خودشو نفروخت!
آقای ترسک: شما دیوانه‌اید آقا!
سرهنگ [فریاد می‌زند]: بهت نشون می‌دم دیوانه کیه! [بلند می‌شود] تو کلاً نمی‌دونی دیوانگی چیه آقای ترسک! نشونت می‌دادم، ولی دیگه خیلی پیر شدم! خیلی خسته‌ام و خیلی کور، ولی اگه اون مردی بودم که ? سال قبل بودم، این‌جا رو به آتش می‌کشیدم [عصایش را محکم روی میز می‌کوبد] دیوانه؟ فکر کردی با کی داری حرف می‌زنی؟! من هم توی این دنیا بودم، یه زمانی من هم می‌دیدم، و دیدم، پسرایی مثل اینا، جوونتر از اینا، که دستشون جدا شده‌بود، پاشون قطع شده بود و تو… داری روح این پسر رو نابود می‌کنی! و چرا؟ چون یه مرد بِرد نیست! [با نیشخند] مرد بِرد!!! اگه به این پسر آسیبی برسه، شما ولگرد بِرد هم نیستین، همه‌تون! و هری، جیمی و ترنت، هر جا نشستین، گور باباتونم کرده! [بچه‌ها می‌خندند]
آقای ترسک: لطفاً بنشینید آقای اسلید!
سرهنگ: حرفام هنوز تموم نشده! وقتی داشتم می‌اومدم اون حرفا رو شنیدم: «مهد تمدن!» وقتی پایه بیافته، گهواره هم سقوط می‌کنه و الان، اینجا، سقوط کرده! سقوط کرده! سازندگان مردان، خالقان رهبران! مراقب باشید چه جور رهبرایی این‌جا تولید می‌کنید! من نمی‌دونم سکوت امروز چارلی درست بود یا نه، من که قاضی نیستم! ولی می‌تونم بهتون بگم که اون کسی رو نمی‌فروشه تا باهاش آینده‌شو بخره! دوستان من به این می‌گن ثبات! بهش می‌گن شجاعت! و این چیزیه که رهبران باید باهاش ساخته بشن! من هم در زندگی‌م سر دو راهی بودم. همیشه می‌دونستم مسیر درست کدومه، بدون استثناء می‌دونستم، ولی انتخابشون نمی کردم. می‌دونید چرا؟ چون خیلی سخت بود! ولی چارلی هم به دو راهی رسیده، اون هم یه راه رو انتخاب کرده، راه درست رو هم انتخاب کرده، راهی که بر اساس اصولیه که یه شخصیت رو می‌سازن. بذارید به راهش ادامه بده! اعضای انجمن! آینده‌ی این پسر در دستان شماست! آینده‌ی ارزشمندیه! باور کنید! نابودش نکنید، ازش حفاظت کنید! در آغوش بگیریدش. یه روز می‌یاد که بهش افتخار می‌کنید، بهتون قول می‌دم!
[سرهنگ می‌نشیند، چارلی با تحسین نگاهش می‌کند. دانش‌آموزان، همگی، برای سرهنگ کف می‌زنند.]





موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 اسفند 5 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

فروشنده : این روزا کسی واسه کتاب پول نمیده..
مردم روزنامه شم به زور میخونن چه برسه به کتاب..
اونم یه همچین کتاب عتیقه ای که شما دنبالش میگردی.. نبش قبر کردی ؟!.. گفتی موضوع کتاب چی بود ؟

آقا سید : اخلاق حاج آقا.. در باب اخلاق نظری..
فروشنده : اخلاق ، بگرد؛ بگرد همون بالا مالاها شاید پیداش بکنی.




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 اسفند 4 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

Jacob: They"re all reactions! One thing begets the next. A man has a weakness, he"s flawed. That flaw leads him to guilt. The guilt leads him to shame. The shame he compensates with pride and vanity. And when pride fails, despair takes over and they all lead to his destruction. It will become his fate... Something"s gotta stop the flow.

جاکوب:همش واکنش زنجیره ایه! یه چیز سبب وجود دیگری می شه. مردی که ضعفی داره معیوبه.این عیب اونو به گناه سوق می ده. گناه باعث شرم می شه. شرمی که اون با غرور و خودبینی جبران می کنه..و وقتی که غرورش شکست بخوره، نا امیدی بر او چیره می شه و او رو به تباهی سوق می ده..و این سرنوشت او می شه.

 

Tnx to Reza for intrdoucing this wonderful movie and Ali for sending me a link to DL. ;-)




موضوع مطلب :


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >