سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 107
  • بازدید دیروز: 73
  • کل بازدیدها: 409898



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
یکشنبه 89 دی 19 :: 1:53 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

Henry: Pardon me. Sorry to interrupt, but I notice we were both eating alone and I thought perhaps I could sit with you, maybe build a syrup Jacuzzi for your waffle house?
Lucy
: Oh, that would be nice, but I have a boyfriend. I"m sorry.
Henry
: You"re making up a boyfriend so you can get rid of me?
Lucy
: No. I"m not.
Henry
: What"s his name then?
Lucy
: Ringo.
Henry
: Is his last name, Starr?
Lucy
: No. McCartney.

هنری: معذرت می خوام، ببخشید که مزاحم میشم، دیدم شما هم مثل من تنها نشستین و غذا می خورین. فکر کردم که شاید بد نباشه با هم بشینیم و یه کم گپ بزنیم.
لوسی: اوه خیلی خوب می شه. اما من دوست پسر دارم. متاسفم.
هنری:  تو یه دوست پسر خیالی درست میکنی که از دست من خلاص شی ؟
لوسی: نه!
هنری: خوب پس اسمش چیه؟
لوسی: رینگو!
هنری: حتما فامیلیش هم استار هست!
لوسی: نه! مک کارتنی!




موضوع مطلب :


شنبه 89 دی 18 :: 1:49 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

مهران مدیری در خطاب به حاج آقا: شما می خوای به ما فرهنگ آپارتمان نشینی یاد بدی؟! عزیزم تو تا چند وقت پیش جلوی آسانسور می ایستادی می گفتنی دربست!




موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 17 :: 11:2 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

And a Man sat alone, drenched deep in sadness. And all the animals drew near to him and said, "We do not like to see you so sad. Ask us for whatever you wish and you shall have it."

The Man said, "I want to have good sight."

The vulture replied, "You shall have mine."

The Man said, "I want to be strong."

The jaguar said, "You shall be strong like me."

Then the Man said, "I long to know the secrets of the earth."

The serpent replied, "I will show them to you."

And so it went with all the animals. And when the Man had all the gifts that they could give, he left. Then the owl said to the other animals, "Now the Man knows much, he"ll be able to do many things. Suddenly I am afraid."

The deer said, "The Man has all that he needs. Now his sadness will stop."

But the owl replied, "No. I saw a hole in the Man, deep like a hunger he will never fill. It is what makes him sad and what makes him want. He will go on taking and taking, until one day the World will say, "I am no more and I have nothing left to give.""

 

انسان تنها نشسته بودبا غم و اندوهی فراوان. همه ی حیوانات دور او جمع شدند و گفتند: ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم! هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم.
انسان گفت: به من بینایی قوی بدهید.
کرکس گفت: بینایی من مال تو!
انسان گفت: می خواهم نیرومند باشم!
پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد!
انسان گفت : می خواهم اسرار زمین را بدانم.
مار گفت: نشانت خواهم داد!
پس همه ی حیوانات رفتند و وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت، و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت: انسان دیگر خیلی چیزها را میداند و قادر است کارهای زیادی بکند! ناگهان من ترسیدم!
گوزن گفت: انسان به آنچه میخواست رسید آیادیگر غمگین نخواهد بود؟
جغد گفت: نه! حفره ای در درون انسان دیدم، اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست! همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت، حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد تا روزی که دنیا خواهد گفت: من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم همه چیز تمام شده است!





موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 17 :: 1:13 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

فرزین مرگ و زندگی را می‌پذیرد

لحظه لحظه این آگاهی در من شکل می‌گرفت که هر لحظه از ابدیت، هر واقعه‌ای از تجربیات، بذری را در روح بشریت می‌کارد. تنها چیزی که به آن یقین دارم این است که خدا عشق است و عشق خدا. هر بار روح از تهی بودن خویش خالی می‌شود، از خدا پر می‌شود.




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 دی 16 :: 8:54 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

همه ی موجودای زنده بعد از مرگشون فاسد میشن وآدما قبل از مرگشون..




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 دی 16 :: 12:10 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Dan Millman: The journey is what brings us happiness not the destination

این سفر است که برای ما شادی به همراه می آورد نه مقصد.

Socrates: Everyone wants to tell you what to do and what"s good for you. They don"t want you to find your own answers, they want you to believe theirs.
Dan Millman
: Let me guess, and you want me to believe yours.
Socrates
: No, I want you to stop gathering information from the outside and start gathering it from the inside.

سقراط: هرکسی می خواد به تو بگه که چکار کنی و چی واست خوبه..هیچکس نمی خواد تو جوابهای خودت رو پیدا کنی..می خوان مال اونا رو باور کنی..

دن: بذار حدس بزنم..و تو می خوای من مال تو رو باور کنم؟

سقراط:نه، می خوام کسب معلومات از بیرون  رو بس کنی و شروع کنی از درون معلومات کسب کنی!!

Dan Millman: Life has just three rules?
Socrates
: And you already know them...
Dan Millman
: Paradox, humour, and change.
Socrates
: Paradox...
Dan Millman
: Life is a mystery. Don"t waste time trying to figure it out.
Socrates
: Humour...
Dan Millman
: Keep a sense of humour, especially about yourself. It is a strength beyond all measure.
Socrates
: Change...
Dan Millman
: Know that nothing stays the same.
دن:زندگی سه قانون داره
سقراط:و تو از قبل اینارو می دونستی..
دن:تضاد،شوخ طبعی و تغییر
سقراط:تضاد...
دن:زندگی یک معماست..وقتت رو تلف نکن که سر از اون در آری!
سقراط:شوخ طبعی..
دن:شوخ طبعیت رو حفظ کن،مخصوصاً در مورد خودت..قدرتی فراتر از  همه چیزه!
سقراط:تغییر..
دن: بدون که هیچ چیز ثابت نمی مونه..


 




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 دی 15 :: 9:46 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian



Relatively soon, I will die.

Maybe in 20 years... maybe tomorrow...

It doesn"t matter.

Once I am dead, and everyone who knew me dies too,It will be as though I never even existed

What difference has my life made to anyone

None that I can think of.

None... at all.

hope things are fine with you.

Yours truly... Warren Schmidt.

Dear Mister Warren Schmidt, -

- my name is sister Nadine Gautier, of the order of the sisters of "the secret heart".

I work in a small village near the town of Embeya in Tanzania.

One of the children I care for is little Ndugu Umbu, -

- the boy you sponsor.

Ndugu is a very intelligent boy, -

- and very loving.

He is an orphan.

Recently he needed medical attention for an infection of the eye.

But he is better now.

He loves to eat melon and he loves to paint.

Ndugu and I, want you to know that he receives all of your letters.

He hopes that you are happy in your life and healthy.

He thinks of you everyday.

And he wants very much your happiness.

Ndugu is only 6 years old and cannot read or write.

But, he has made for you a painting.

He hopes that you will like his painting.


 به همین زودیها من می میرم..شاید تو 20 سال شایدم ..همین فردا...

مهم نیست..

وقتی که من بمیرم.. همه آدمهایی که منو می شناختن هم می میرن ..

انگار نه انگار که اصلا وجود داشتم..

زندگی من چه تفاوتی تو زندگی دیگران بوجود  آورده؟

هیچکس تو ذهنم نمی آد..

اصلا هیچکس..

امیدوارم اوضاع تو روبراه باشه..

دوستت...وارن اشمیت

 

 

آقای اشمیت عزیز

اسم من خواهر نادین گاتیه هست ، از خواهران راهبه قلب مقدس..

من تو یه روستای کوچک نزدیک شهر امبیای تانزانیا کار می کنم

یکی از بچه هایی که من ازشون مراقبت می کنم ندگو اومبوی کوچلو هستش..اون پسری که

شما کفالتش رو بر عهده دارید.

اون خیلی پسر باهوشیه..خیلیم دوست داشتنیه.

اون یتیمه. جدیداً به مراقبت پزشکی نیاز داشت برای عفونت چشمش..ولی الان بهتره.

خیلی  هندونه ..و نقاشی دوست داره.

ندوگو و من ، می خواهیم به شما بگیم که اون همه نامه های شما رو دریافت کرده..

اون امیدواره که شما خوشحال و سالم باشید. اون هر روز به شما فکر می کنه.

و خیلی خوشبختی شما رو آرزومنده.

ندوگو 6 سالشه و نمی تونه بنویسه و بخونه ولی براتون یه نقاشی کرده..

دوستدار شما

خواهر نادین گاتیه

پی اس:این فیلم خیلی زیباست!




موضوع مطلب :


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >