سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 52
  • بازدید دیروز: 13
  • کل بازدیدها: 413571



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
دوشنبه 89 دی 20 :: 3:19 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian
“I remember one morning getting up at dawn, there was such a sense of possibility. You know that feeling?  And I remember thinking to myself this is the beginning of happiness.  This is where it starts and of course there will always be more.  It never occurred to me it wasn"t the beginning.  It was happiness. It was the moment. Right then.”
یادم می آد یه صبح سحر  از خوا ب بیدار شدم، یه حس خیلی خاص داشتم...حسی که انگار هر چیزی ممکنه...می دونی چه احساسیه؟ و یادم می آد با خودم فکر کردم این دیگه آغاز شادی منه..این جاییه که شادی شروع می شه و با زمان بیشتر و بیشتر می شه..هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد که این نقطه آغاز نبود..همون خود "خوشبختی" بود..همون لحظه..درست همون لحظه... "




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 دی 19 :: 10:48 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Celine: Men go out with me, we break up and then they get married. And later they call me to thank me for teaching them what love is. That I tought them to care and respect women.
Jesse: I think I"m one of those guys.
Celine: I wanna kill them! Why didn"t they ask me to marry them? I would"ve said no, but at least they could have asked.

سلین: مردها با من میرن بیرون و بعد باهام بهم می زنن و میرن ازدواج می کنن!! اونوقت بهم زنگ می زنن و تشکر می کنن که عشق رو یادشون دادم و بهشون فهموندم که چطوری به یه زن احترام بذارن.
جسی: فکر کنم منم یکی از همین مردها باشم.
سلین: می خوام بکشمشون! چرا هیچکدوم به من پیشنهاد ازدواج ندادن؟ جواب من  “نه” بود، اما حداقل می تونستن بهم پیشنهاد بدن!





موضوع مطلب :


یکشنبه 89 دی 19 :: 12:24 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

“In this life, it’s not what you hope for, it’s not what you deserve – it’s what you take!”

این زندگی ،نه اون چیزیه که امیدش رو داری، نه اونی که لیاقتش رو داری...اون چیزیه که بدست می آری!

 

Earl Partridge: I"ll tell you the greatest regret of my life: I let my love go.

من بزرگترین پشیمونی زندگیم رو بت می گم: من گذاشتم عشقم بره!

 





موضوع مطلب :


یکشنبه 89 دی 19 :: 1:53 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

Henry: Pardon me. Sorry to interrupt, but I notice we were both eating alone and I thought perhaps I could sit with you, maybe build a syrup Jacuzzi for your waffle house?
Lucy
: Oh, that would be nice, but I have a boyfriend. I"m sorry.
Henry
: You"re making up a boyfriend so you can get rid of me?
Lucy
: No. I"m not.
Henry
: What"s his name then?
Lucy
: Ringo.
Henry
: Is his last name, Starr?
Lucy
: No. McCartney.

هنری: معذرت می خوام، ببخشید که مزاحم میشم، دیدم شما هم مثل من تنها نشستین و غذا می خورین. فکر کردم که شاید بد نباشه با هم بشینیم و یه کم گپ بزنیم.
لوسی: اوه خیلی خوب می شه. اما من دوست پسر دارم. متاسفم.
هنری:  تو یه دوست پسر خیالی درست میکنی که از دست من خلاص شی ؟
لوسی: نه!
هنری: خوب پس اسمش چیه؟
لوسی: رینگو!
هنری: حتما فامیلیش هم استار هست!
لوسی: نه! مک کارتنی!




موضوع مطلب :


شنبه 89 دی 18 :: 1:49 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

مهران مدیری در خطاب به حاج آقا: شما می خوای به ما فرهنگ آپارتمان نشینی یاد بدی؟! عزیزم تو تا چند وقت پیش جلوی آسانسور می ایستادی می گفتنی دربست!




موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 17 :: 11:2 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

And a Man sat alone, drenched deep in sadness. And all the animals drew near to him and said, "We do not like to see you so sad. Ask us for whatever you wish and you shall have it."

The Man said, "I want to have good sight."

The vulture replied, "You shall have mine."

The Man said, "I want to be strong."

The jaguar said, "You shall be strong like me."

Then the Man said, "I long to know the secrets of the earth."

The serpent replied, "I will show them to you."

And so it went with all the animals. And when the Man had all the gifts that they could give, he left. Then the owl said to the other animals, "Now the Man knows much, he"ll be able to do many things. Suddenly I am afraid."

The deer said, "The Man has all that he needs. Now his sadness will stop."

But the owl replied, "No. I saw a hole in the Man, deep like a hunger he will never fill. It is what makes him sad and what makes him want. He will go on taking and taking, until one day the World will say, "I am no more and I have nothing left to give.""

 

انسان تنها نشسته بودبا غم و اندوهی فراوان. همه ی حیوانات دور او جمع شدند و گفتند: ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم! هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم.
انسان گفت: به من بینایی قوی بدهید.
کرکس گفت: بینایی من مال تو!
انسان گفت: می خواهم نیرومند باشم!
پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد!
انسان گفت : می خواهم اسرار زمین را بدانم.
مار گفت: نشانت خواهم داد!
پس همه ی حیوانات رفتند و وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت، و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت: انسان دیگر خیلی چیزها را میداند و قادر است کارهای زیادی بکند! ناگهان من ترسیدم!
گوزن گفت: انسان به آنچه میخواست رسید آیادیگر غمگین نخواهد بود؟
جغد گفت: نه! حفره ای در درون انسان دیدم، اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست! همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت، حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد تا روزی که دنیا خواهد گفت: من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم همه چیز تمام شده است!





موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 17 :: 1:13 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

فرزین مرگ و زندگی را می‌پذیرد

لحظه لحظه این آگاهی در من شکل می‌گرفت که هر لحظه از ابدیت، هر واقعه‌ای از تجربیات، بذری را در روح بشریت می‌کارد. تنها چیزی که به آن یقین دارم این است که خدا عشق است و عشق خدا. هر بار روح از تهی بودن خویش خالی می‌شود، از خدا پر می‌شود.




موضوع مطلب :


<   1   2   3   4   5   >>   >