سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 68
  • بازدید دیروز: 10
  • کل بازدیدها: 415546



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
یکشنبه 89 اسفند 8 :: 1:27 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Narrator: You met me at a very strange time in my life.

تو..منو  یه زمان خیلی عجیب تو زندگیم ملاقات کردی..




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 8 :: 12:29 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian


سرهنگ اسلید (آل پاچینو):
ولی خبرچین نیست!
آقای ترسک: ببخشید؟!
سرهنگ: نه، نمی‌بخشم!
آقای ترسک: آقای اسلید…
سرهنگ: اینا یه مشت مزخرفاته!
آقای ترسک: مراقب حرف زدنتون باشید آقای اسلید! شما در کالج بِرد هستید، نه سربازخانه! آقای سیمز، فرصت آخر رو بهتون می‌دم…
سرهنگ: آقای سیمز قبول نمی‌کنه! اون نیازی به القاب شما نداره: «ارزشش را دارید که مرد کالج بِرد خطاب شوید!» این دیگه چه جور کوفتیه؟! این چه‌جور شعاریه؟ «پسران! دوستانتان را لو دهید تا در امان باشید!» خب، اگه این کارو نکنید بالای صلیب می‌سوزونیمتون! خب، آقایان! وقتی اوضاع بی‌ریخته، بعضیا فرار می‌کنن، بعضیام وای‌می‌ایستن، این چارلیه، که جلوی آتش وایستاده، اونم جورجه، که تو جیب بابا جونش قایم شده! شما چه‌کار می‌کنید؟ به جورج پاداش می‌دید و می‌خواید چارلی رو نابود کنید!
آقای ترسک: تموم شد آقای اسلید؟
سرهنگ: نه، تازه گرم شدم! نمی‌دونم تا حالا کیا این‌جا اومدن، ویلیام هاوارد، ویلیام جنینگز، ویلیام تل، اصلاً هر کی! ارزش‌های اونا مُرده، تموم شده، البته اگه ارزشی داشتن، به هر حال، تموم شده! شما دارید یه کشتی پر از موش می‌سازید، یه کشتی، پر از خبرچین که بفرستید دریا، و اگه فکر کردید می‌تونید این ماهی‌ها رو آدم کنید، بهتره دوباره روش فکر کنید! چون فکر می‌کنم دارید این ارزشهایی که توی این کالج ادعاشو می‌کنید، می‌کُشید! جای تأسفه! این چه مسخره‌بازی‌ایه که امروز راه انداختین؟ تنها کسی که اینجا ارزش داره، کنارم نشسته [به چارلی اشاره می‌کند] و امروز اومدم که بهتون بگم این پسر چه روح بزرگی داره! فروشی نیست! می‌دونید چرا؟ چون یکی اینجاست که نمی‌خوام اسمشو ببرم [اشاره‌اش به ترسک است] و می‌خواست بخردش، ولی چارلی خودشو نفروخت!
آقای ترسک: شما دیوانه‌اید آقا!
سرهنگ [فریاد می‌زند]: بهت نشون می‌دم دیوانه کیه! [بلند می‌شود] تو کلاً نمی‌دونی دیوانگی چیه آقای ترسک! نشونت می‌دادم، ولی دیگه خیلی پیر شدم! خیلی خسته‌ام و خیلی کور، ولی اگه اون مردی بودم که ? سال قبل بودم، این‌جا رو به آتش می‌کشیدم [عصایش را محکم روی میز می‌کوبد] دیوانه؟ فکر کردی با کی داری حرف می‌زنی؟! من هم توی این دنیا بودم، یه زمانی من هم می‌دیدم، و دیدم، پسرایی مثل اینا، جوونتر از اینا، که دستشون جدا شده‌بود، پاشون قطع شده بود و تو… داری روح این پسر رو نابود می‌کنی! و چرا؟ چون یه مرد بِرد نیست! [با نیشخند] مرد بِرد!!! اگه به این پسر آسیبی برسه، شما ولگرد بِرد هم نیستین، همه‌تون! و هری، جیمی و ترنت، هر جا نشستین، گور باباتونم کرده! [بچه‌ها می‌خندند]
آقای ترسک: لطفاً بنشینید آقای اسلید!
سرهنگ: حرفام هنوز تموم نشده! وقتی داشتم می‌اومدم اون حرفا رو شنیدم: «مهد تمدن!» وقتی پایه بیافته، گهواره هم سقوط می‌کنه و الان، اینجا، سقوط کرده! سقوط کرده! سازندگان مردان، خالقان رهبران! مراقب باشید چه جور رهبرایی این‌جا تولید می‌کنید! من نمی‌دونم سکوت امروز چارلی درست بود یا نه، من که قاضی نیستم! ولی می‌تونم بهتون بگم که اون کسی رو نمی‌فروشه تا باهاش آینده‌شو بخره! دوستان من به این می‌گن ثبات! بهش می‌گن شجاعت! و این چیزیه که رهبران باید باهاش ساخته بشن! من هم در زندگی‌م سر دو راهی بودم. همیشه می‌دونستم مسیر درست کدومه، بدون استثناء می‌دونستم، ولی انتخابشون نمی کردم. می‌دونید چرا؟ چون خیلی سخت بود! ولی چارلی هم به دو راهی رسیده، اون هم یه راه رو انتخاب کرده، راه درست رو هم انتخاب کرده، راهی که بر اساس اصولیه که یه شخصیت رو می‌سازن. بذارید به راهش ادامه بده! اعضای انجمن! آینده‌ی این پسر در دستان شماست! آینده‌ی ارزشمندیه! باور کنید! نابودش نکنید، ازش حفاظت کنید! در آغوش بگیریدش. یه روز می‌یاد که بهش افتخار می‌کنید، بهتون قول می‌دم!
[سرهنگ می‌نشیند، چارلی با تحسین نگاهش می‌کند. دانش‌آموزان، همگی، برای سرهنگ کف می‌زنند.]





موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 اسفند 5 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

فروشنده : این روزا کسی واسه کتاب پول نمیده..
مردم روزنامه شم به زور میخونن چه برسه به کتاب..
اونم یه همچین کتاب عتیقه ای که شما دنبالش میگردی.. نبش قبر کردی ؟!.. گفتی موضوع کتاب چی بود ؟

آقا سید : اخلاق حاج آقا.. در باب اخلاق نظری..
فروشنده : اخلاق ، بگرد؛ بگرد همون بالا مالاها شاید پیداش بکنی.




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 اسفند 4 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

Jacob: They"re all reactions! One thing begets the next. A man has a weakness, he"s flawed. That flaw leads him to guilt. The guilt leads him to shame. The shame he compensates with pride and vanity. And when pride fails, despair takes over and they all lead to his destruction. It will become his fate... Something"s gotta stop the flow.

جاکوب:همش واکنش زنجیره ایه! یه چیز سبب وجود دیگری می شه. مردی که ضعفی داره معیوبه.این عیب اونو به گناه سوق می ده. گناه باعث شرم می شه. شرمی که اون با غرور و خودبینی جبران می کنه..و وقتی که غرورش شکست بخوره، نا امیدی بر او چیره می شه و او رو به تباهی سوق می ده..و این سرنوشت او می شه.

 

Tnx to Reza for intrdoucing this wonderful movie and Ali for sending me a link to DL. ;-)




موضوع مطلب :


سه شنبه 89 اسفند 3 :: 11:59 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Kurtz: Have you ever considered any real freedoms? Freedoms from the opinion of others... even the opinions of yourself?

"تو هیچ وقت درست و حسابی به آزادی واقعی فکر کردی؟ آزادی از عقاید دیگران...
حتّی از عقاید خودت؟"





موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 1 :: 2:33 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian


اسم من آلویشز کریستوفر پارکره
و اگر یک روز پسردار بشم اسمش چارلز کریستوفر پارکر خواهد بود
درست مثل چارلی پارکر
دور و بریام الی صدام میکنن
و این حکایت منه.. یا شاید بخشی از اون
انتظار ندارم شامل همه زندگیم بشه
ولی خب، بالاخره یه داستانه
مثل اون نقطه هایی که به هم وصل میکنن
که دست آخر از توش یه شکلی درمیاد
همه ش همینه..
برای من اینجوریه که از یک جا و یک نفر
میرم به جای دیگه و نفر دیگه
و خب فرقی هم نمیکنه
همه جور آدمیو دیدم
باهاشون همخونه بودم، باهاشون زندگی کردم
دیدم چه جور نقشهای کوچیکشونو بازی میکنن
و برای من
برای من آدمایی که میشناسم مثل یه ردیف اتاقن
درست مثل همه جاهایی که بودم
اولین بار که توی یه اتاق قدم میذاری
همه چی تازگی داره
لامپ.. تلوزیون.. همه چی..
بعد یه مدت تازگی از بین میره ، کاملا.
بعدش یه جور ترس میاد
یه جور ترس خزنده
شما ممکنه حتی ندونین دارم راجع به چی حرف میزنم
اما به هر حال
حدس میزنم نکته همه اینا اینه که بعد یه مدت یه چیزی به شما میگه
یه صدایی باهاتون حرف میزنه که
وقتشه.. وقت ترک کردنه
برو یه جای دیگه..
مردم اساسا مثل همن
شاید از یخچالای مختلف و توالتای متفاوت استفاده کنن
در همین حد
اما این به شما میگه که شما باید مسیرتونو عوض کنین
شما ممکنه حتا نخواید برید ولی چیزایی هست
که به شما میگن باید مسیرتونو عوض کنین

به همین خاطره که من الان اینجام.. جایی که حتی زبونشونو نمی فهمم
اما خب، میدونی، غریبه‌ها همیشه غریبه می‌مونن
و داستان.. ‌این بخش از داستان خب این بود که من از اونجا اومدم اینجا
یا شاید بهتر بود میگفتم از اینجا اومدم اینجا
..


My name is
Aloysious Christopher Parker
and, if I ever have a son,
he"ll be Charles Christopher Parker.
Just like Charlie Parker.
The people I know just call me Allie,
and this is my story -- or part of it.
I don"t expect it to explain all that much,
but what"s a story anyway,
except one of those connect the dots drawings
that in the end forms a picture of something.
That"s really all this is.
That"s how things work for me.
I go from this place, this person
to that place or person.
And, you know,
it doesn"t really make that much difference.
I"ve known all different kinds of people.
Hung out with them, lived with them,
watched them act things out in their own little ways.
And to me...
To me, those people I"ve
known are like a series of rooms,
just like all the places where I"ve spent time.
You walk in for the first time
curious about this new room --
the lamp, TV, whatever.
And then, after a while,
the newness is gone,
completely.
And then there"s this kind of dread,
kind of creeping dread.
You probably don"t even
know what I"m talking about.
But anyway
I guess the point of all this is that
after a while, something tells you,
some voice speaks to you,
and that"s it. Time to split.
Go someplace else.
People are going to be basically the same.
Maybe use some different kind of refrigerator or toilet
or something.
But this thing tells you,
and you have to start to drift.
You may not even want to go,
but things will inform you.
So here I am now in a place where I don"t
even understand their language.
But, you know, strangers are still always just strangers.
And the story, this part of
the story, well,
it"s how I got from there to here.
Or maybe I should say from here to here

tnx to  tactman



موضوع مطلب :


<   1   2   3