سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 35
  • بازدید دیروز: 96
  • کل بازدیدها: 415691



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
شنبه 89 بهمن 2 :: 2:36 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

One day about a month ago, I really hit bottom. Ya know I just felt that in a Godless universe I didn"t wanna go on living. Now I happen to own this rifle, which I loaded believe it or not, and pressed it to my forehead. And I remember thinking, I"m gonna kill myself. Then I thought, what if I"m wrong, what if there is a God. I mean, after all nobody really knows that. Then I thought no, ya know maybe is not good enough, I want certainty or nothing. And I remember very clearly, the clock was ticking, and I was sitting there frozen with the gun to my head, debating whether to shoot. [gun fires] All of a sudden the gun went off. I had been so tense my finger squeezed the trigger inadvertently. But I was perspiring so much the gun had slid off my forehead and missed me. Suddenly neighbors were pounding on the door, and I dunno the whole scene was just pandemonium. I ran to the door, I didn"t know what to say. I was embarrassed and confused and my mind was racing a mile a minute. And I just knew one thing I had to get out of that house, I had to just get out in the fresh air and clear my head. I remember very clearly I walked the streets, I walked and I walked I didn"t know what was going through my mind, it all seemed so violent and unreal to me. I wandered for a long time on the upper west side, it must have been hours. My feet hurt, my head was pounding, and I had to sit down I went into a movie house. I didn"t know what was playing or anything I just needed a moment to gather my thoughts and be logical and put the world back into rational perspective. And I went upstairs to the balcony, and I sat down, and the movie was a film that I"d seen many times in my life since I was a kid, and I always loved it. I"m watching these people up on the screen and I started getting hooked on the film. I started to feel, how can you even think of killing yourself, I mean isn"t it so stupid. Look at all the people up there on the screen, they"re real funny, and what if the worst is true. What if there is no God and you only go around once and that"s it. Well, ya know, don"t you wanna be part of the experience?  I should stop ruining my life searching for answers I"m never gonna get, and just enjoy it while it lasts. And after who knows, I mean maybe there is something, nobody really knows. I know maybe is a very slim reed to hang your whole life on, but that"s the best we have. And then I started to sit back, and I actually began to enjoy myself.

 

یه روز تقریبا یه ماه پیش،جداً افت روحیه داشتم..می دونی فقط احساس کردم تو این دنیای بی خدا من دیگه نمی خوام زندگی کنم...خوب دیدم که یه تفنگم دارم، که حالا باور کنی یا نکنی پرم بود، و گذاشتمش رو پیشونیم..و یادم می آد فکر  کردم که  دیگه الان خودمو می کشم! بعد فکر کردم، اگه اشتباه کنم چی؟ اگه خدایی باشه چی؟ منظورم اینه که هیچکس بهرحال اینو نمی دونه! بعد فکر کردم نه، شاید این به اندازه کافی خوب نباشه..من یا قطعیت می خوام یا هیچی..و بعد بوضوح یادم می آد که ساعت داشت تیک تیک می کرد و من با یه اسلحه رو سرم یخ زده بودم..بحث می کردم که شلیک کنم یا نه..(اسلحه شلیک شد) یهو تفنگ در رفت..انقدر عصبی بودم که انگشتام غیر عمدی ماشه رو کشیده بود..ولی خیلی عجیب بود که تفنگ از رو سرم جابجا شده بود و به من نخورده بود. یهویی همه همسایه ها ریختن دم در و نمی دونم خلاصه غوغایی شد..دویدم دم در، نمی دونستم چی بگم! خیلی خجالت زده و گیج بودم.. و فقط یه چیز می دونستم اونم این بود که باید از خونه خارج بشم..باید می رفتم تو هوای باز و ذهنم رو خالی می کردمو یادمه بوضوح که تو خیابونا قدم می زدم...قدم زدم و قدم زدم ..نمی دونم تو ذهنم چی می گذشت..خیلی همه چی به نظر خشن و غیر واقعی می اومد..تا یه مدت حیرون بودم....بایست ساعتها طول کشیده باشه..پاهام درد می کرد..سرم می کوبید...باید می نشستم..رفتم سینما..نمی دونستم فیلمش چیه ولی مهم نبود ..یه زمان می خواستم که فکرمو متمرکز کنم و منطقی باشم و دنیا رو از دید منطقی بتونم نگاه کنم..رفتم بالا تو بالکن..و نشستم..فیلمش یه فیلمی بود که من بارها تو بچگیهام دیده بودم...و خیلی دوستش داشتم. نشستم و به آدمهایی که روی پرده بودند نگاه کردم..احساس کردم که چطور می تونی تو فکر کشتن خودت باشی ، یعنی خیلی احمقانه است! این همه آدمو ببین روی پرده،خیلی بامزه ان..و چی می شه اگه بدترین چیز حقیقت داشته باشه..اگه خدایی نباشه و تو فقط یه بار زندگی می کنی و همین! خب..می دونی..نمی خوای قسمتی از تجربه باشی؟ باید زندگیمو واسه پیدا کردن جوابایی که هیچوقت پیداشون نمی کنم؛ خراب نکنم! و از زندگی تا جایی که هست لذت ببرم! و بعدش کی می دونه..منظورم اینه که شاید چیزیم ته اش باشه ..هیچکس نمی دونه..می دونی شاید نی باریکیه  که تمام زندگیتو بهش بند کردی..ولی این بهترین چیزیه که  داریم. بعدش عقب نشستم و واقعا شروع کردم لذت بردن!

 

(ترجمه آزاد بود :))

 

 




موضوع مطلب :