- دکتر عالم(خطاب به دختر): «نمیتونم، نمیتونم باهاش حرف بزنم، این دیگه خیلی بی انصافیه»
- دختر: «شما باید امیدوار باشید ... خدا بزرگه ...»
- دکتر عالم: «خدا؟ آره خدا خیلی بزرگه ... خودمون ساختیمش که هر وقت توی دردسر افتادیم یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالش اینه که زیادی بزرگه!»
- دختر: «شما حالتون خوب نیست!»
- دکتر عالم: «ا ِ ! چطوره یه سُرُم بهم وصل کنی یا اینکه بشینی برام شعر بخونی یا .. یه طرح از صورتم بکشی و بچسبونی به دیوار؟ها ؟ چه آدمای خوبی! خدا هم که هست، پس دیگه مشکلی نیست!»
- دختر: «غذاتون داره سرد میشه استاد!»
- دکتر عالم: «آخه تو از زندگی چی میدونی؟ من با همین دستام، با همین دستای خودم خیلیها رو از مرگ حتمی نجات دادم ولی هیچوقت ندیدم سر و کله خدا اونطرفا پیداش بشه. اونایی هم که زیر دستام مردن آدمایی مثل تو انداختن گردن خدا: خدا خواسته، خدا ارحم الراحمینه...»
- دکتر عالم(با استیصال و در حال گریه): «خدا چرا به من کمک نمیکنه؟ حالا که این بچه به کمک احتیاج داره چرا از این دستا کاری برنمی آد!»
- دختر: «ببخشید استاد، من فکر میکنم این آقا سامان نیست که به کمک احتیاج داره شمایید که به کمک احتیاج دارید...»
[دکتر عالم و دختر هر دو میگریند!]
موضوع مطلب :