سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 67
  • بازدید دیروز: 42
  • کل بازدیدها: 407939



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
شنبه 90 اردیبهشت 10 :: 10:46 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

David Gale: We spend our whole life trying to stop death. Eating, inventing, loving, praying, fighting, killing. But what do we really know about death? Just that nobody comes back. Then there comes a point - a moment - in life when your mind outlives its desires, its obsessions, when your habits survive your dreams, and when your losses... Maybe death is a gift. You wonder. All I can tell you is that by this time tomorrow I"ll be dead. I know when. I just cannot say why. You have 24 hours to find out.

ما همه زندگیمونو برای اینکه یه جوری مرگ رو متوقف کنیم میگذرونیم.خوردن،اختراع،عشق، نیایش،جنگ و کشتار.ولی ما واقعا درباره مرگ چی می دونیم؟ فقط اینکه هیچکس برنمی گرده؟ یه زمانی می آد-یه لحظه- تو زندگی وقتی ذهنت بیشتر از آرزوهاش و وسوسه هاش عمر می کنه..وقتی عادتهات بیشتر از رویاهات دوام میاره و وقتی باختهات...شاید مرگ یه هدیه است. تعجب می کنی ...ولی همه چیزی که من می تونم بگم اینه که من فردا این موقع مُردم. می دونم چه موقع..فقط نمی تونم بگم چرا...تو 24 ساعت وقت داری تا علتشو پیدا کنی...

David Gale: [Giving a lecture to his college students] Fantasies have to be unrealistic. Because the minute- the second- that you get what you want, you don"t- you can"t- want it anymore.

هوسها وخیالات باید غیر واقعی باشن. به خاطر اینکه تو همون دقیقه-ثانیه ای-که اون چیزی رو  که میخوایش؛ بدست می آری،  اون چیز رو نه دیگه می خوای نه می تونی بخوای!! 

 

پی اس:یکی از فیلمهایی که خیلی دوست دارم.




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 اردیبهشت 5 :: 10:50 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

 

"The smoke comes out the daddy"s cigarette but it never goes back. We can"t turn back time, that"s why it is so hard to decide. We have to make the right choice. Until we don"t choose - EVERYTHING remains possible."

دودی که از سیگار پدرم در اومده ، هیچوقتم برنمی گرده جای اولش..ما نمی تونیم زمان رو به عقب برگردونیم، برای همینه که خیلی تصمیم گرفتن سخته. ما باید انتخاب درست رو بکنیم و تا زمانی که ما هنوز انتخاب نکردیم ..همه چیز ممکن باقی میمونه.

 

بعد از ماه ها داشتنش رو هاردم بالاخره دیدم..قابل تأمل بود..و عجیب و جالب..




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 اردیبهشت 4 :: 7:55 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

Postant: Don’t worry. Tonight you’ll make them look like amateurs.
Calvero: That’s all any of us are: amateurs. We don’t live long enough to be anything else
.

- نگران نباش.امشب کاری می کنی که بقیه بنظر خیلی آماتور و تازه کار به نظر بیان!

-این همونیه که همه ما هستیم: آماتور... ما اونقدر طولانی زندگی نمی کنیم که چیز دیگه ای بشیم.

 

 

The source




موضوع مطلب :


شنبه 90 اردیبهشت 3 :: 10:27 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Alexis Zorba: Why do the young die? Why does anybody die?
Basil: I don"t know.
Alexis Zorba: What"s the use of all your damn books if they can"t answer that?
Basil: They tell me about the agony of men who can"t answer questions like yours.
Alexis Zorba: I spit on this agony!

زوربا: چرا جوونها می میرن؟ چرا آدم باید بمیره؟
بازیل :نمیدونم!
زوربا: پس فایده این همه کتابایی که خوندی چیه؟! اگه  به این سوال جواب نمیدن ؟
بازیل: اونا از رنج آدمایی که نمیتونن به این سوالای تو جواب بدن می گن!

زوربا: تف به این رنج!!




موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 فروردین 31 :: 10:14 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

Dr. Robert Doback: When I was a kid, when I was a little boy, I always wanted to be a dinosaur, I wanted to be a Tyrannosaurus Rex more than anything in the world, I made my arms short and I roamed the back yard, I chased the neighborhood cats, I growled and I roared, everybody knew me and was afraid of me, and one day my dad said "Bobby you are 17, it"s time to throw childish things aside" and I said "OK Pop", but he didn"t really say that he said that "Stop being a f*cking dinosaur and get a job".

وقتی که بچه بودم، یعنی یه پسربچهء کوچولو بودم، همیشه دلم می خواست که یه دایناسور باشم! یادمه بزرگترین و مهمترین آرزویی که داشتم این بود که یه تیرانوساروس باشم. دستهام رو جمع می کردم که کوتاه به نظر بیاد، می رفتم توی حیاط برای خودم جفتک مینداختم، دنبال گربه های همسایه می کردم، نعره می زدم، خرناس می کردم.... تا اینکه یه روز بابام اومد بهم گفت “بابی! تو دیگه 17 سالته! دیگه وقتشه که کارای بچگونه رو بذاری کنار” منم گفتم چشم. البته با این جملات نگفت. بابام گفتش کره خر! بیخیال دایناسور لعنتی شو و برو سر کار......

 

منبع




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 فروردین 30 :: 4:17 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian


چه فرقی میکند....کجا باشم؟  من که جز تو..چیزی نمیبینم



موضوع مطلب :


یکشنبه 90 فروردین 28 :: 10:53 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

آدمیزاد تنها موجودیه که دچار قُرب و بُعد میشه
گاهی دچار دوری
کاهی هم گرفتار نزدیکی
برا همینه که دچار دردسر میشه
خیلی از چیزای دور و زیبا، وهم و سرابن
خیلی از چیزا هم اینقدر نزدیکن که به چشم دیده نمیشن




موضوع مطلب :


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >