سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 264
  • بازدید دیروز: 175
  • کل بازدیدها: 414122



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
یکشنبه 89 شهریور 7 :: 10:23 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

I"ve seen things you people wouldn"t believe. Attack ships on fire off the shoulder of Orion. I"ve watched C-beams glitter in the dark near the Tannhauser Gate. All those moments will be lost in time, like tears in the rain. Time to die.

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 10:8 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

“God loves me. I know he loves me. I want him to stop.”

 




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 10:1 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

"یادداشت اداری از والتر نف، به بارتن کیز، مدیر امور ادعای خسارات. لس آنجلس، 16 جولای 1938. کیز عزیز، فکر کنم وقتی این حرفا رو بشنوی اسم شونو بذاری اعترافات من. من خودم از کلمه ی اعتراف خوشم نمیاد. فقط میخوام یه اشتباه تو رو اصلاح کنم. اشتباهی که اصلا نمی دیدی و علتشم اینه که درست پیش روت بود. تو خیال میکنی به عنوان مدیر امور ادعای خسارات، خیلی کله گنده ای، آدمی هستی که هیچکس نمیتونه ادعای دروغی رو بهت بقبولونه. خب شاید هم هستی، ولی بیا دوباره نگاهی به این پرونده ی ادعای خسارت دیتریکسن بندازیم. همون پرونده ی حادثه و غرامت مضاعف. تو معتقد بودی اتفاقی که افتاده حادثه نبوده. قبول. گفتی خودکشی هم نبوده. قبول. گفتی قتل بوده. قبول. فکر میکردی ته و توی قضیه رو در آوردی و خیلی تر و تمیز بسته بندیش کردی و یه روبانم بهش زدی. فکر میکردی همه چیز جفت و جوره، اما این جور نبود، چون تو یه اشتباه داشتی، یه اشتباه خیلی کوچیک. وقتی کار به اونجا رسید که قاتلو شناسایی کنی، تشخیصت درست نبود. قاتل اون کسی نبود که تو فکر میکردی. میخوای بدونی کی دیتریکسن رو کشت؟ پس دو دستی به اون سیگار ارزونت بچسب تا از تعجب نیافته. من دیتریکسن رو کشتم. من، والتر نف، کارمند شرکت بیمه، سی و پنج ساله، مجرد، بدون هیچ زخم یا نشونه ی آشکار؛ البته تا همبن چند ساعت پیش. آره، من کشتمش، به خاطر پول و یه زن زیبا. دست آخر نه پولی گیرم اومد، و نه اون زن. جالبه، نه؟"




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 9:43 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

من برادرمو دوست دارم بچه که بود عادت داشت چیزای کوچیک بدزده البته آدم خاصیه
فقط چیزایی رو بلند میکرد که اولش ((یک)) داشت مثله یک ساعت یک ماشین یک کت




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 9:26 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

 

Come and play with us Danny. Forever... and ever... and ever...




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 12:56 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 شهریور 7 :: 12:54 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian




موضوع مطلب :


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >