سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 407835



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
یکشنبه 89 مرداد 31 :: 10:48 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian
یکشنبه 89 مرداد 31 :: 10:35 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

هنوزم گریه ام می گیره یاد صحنه مرگ عمو جغد شاخدار تو بنر می افتم!



موضوع مطلب : کودکیست و هزار خاطره


یکشنبه 89 مرداد 31 :: 10:33 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian
یکشنبه 89 مرداد 31 :: 4:34 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

«همینگوی می‌گوید: "دنیا جای خوبیست، ارزش جنگیدن را دارد"...من با بخش دوم موافقم...».




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 مرداد 31 :: 4:21 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

لیت تیبینگ: از زمانی که یک خدای واحد وجود داشته، به اسم او کشتار وجود داشته.




موضوع مطلب : دیالوگها


یکشنبه 89 مرداد 31 :: 4:8 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

دکتر عالم(خطاب به دختر): «نمی‌تونم، نمی‌تونم باهاش حرف بزنم، این دیگه خیلی بی انصافیه»
دختر: «شما باید امیدوار باشید ... خدا بزرگه ...»
دکتر عالم: «خدا؟ آره خدا خیلی بزرگه ... خودمون ساختیمش که هر وقت توی دردسر افتادیم یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالش اینه که زیادی بزرگه!»
دختر: «شما حالتون خوب نیست!»
دکتر عالم: «ا ِ ! چطوره یه سُرُم بهم وصل کنی یا اینکه بشینی برام شعر بخونی یا .. یه طرح از صورتم بکشی و بچسبونی به دیوار؟‌ها ؟ چه آدمای خوبی! خدا هم که هست، پس دیگه مشکلی نیست!»
دختر: «غذاتون داره سرد میشه استاد!»
دکتر عالم: «آخه تو از زندگی چی میدونی؟ من با همین دستام، با همین دستای خودم خیلی‌ها رو از مرگ حتمی نجات دادم ولی هیچوقت ندیدم سر و کله خدا اونطرفا پیداش بشه. اونایی هم که زیر دستام مردن آدمایی مثل تو انداختن گردن خدا: خدا خواسته، خدا ارحم الراحمینه...»
دکتر عالم(با استیصال و در حال گریه): «خدا چرا به من کمک نمی‌کنه؟ حالا که این بچه به کمک احتیاج داره چرا از این دستا کاری برنمی آد!»
دختر: «ببخشید استاد، من فکر می‌کنم این آقا سامان نیست که به کمک احتیاج داره شمایید که به کمک احتیاج دارید...»

[دکتر عالم و دختر هر دو می‌گریند!]

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 مرداد 31 :: 3:58 عصر ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

فاطمه، فاطمه، فاطمه جان! کاش می‌شد اینجا بودی و به جای نوشتن یک بار به چشمات نگاه می‌کردم، ما خیلی حرفامونو با چشمامون می‌گفتیم، بعید می‌دونم این چند خط همه‌ حرفای منو بزنه... فاطمه! انتظار ندارم اینا به من حق بدن، فقط کافیه منو بفهمن...




موضوع مطلب : دیالوگها


1   2   3   >