سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ

لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 68
  • بازدید دیروز: 108
  • کل بازدیدها: 408837



My Favorite Movies and Quotes
صفحه نخست                  ATOM                 عناوین مطالب            نقشه سایت
سه شنبه 89 بهمن 5 :: 11:32 صبح ::  نویسنده : Nasrin Mohebbian

این فیلم رو اولین بار 7 سال پیش  دیدم..سرتاپا فلسفه است و عرفان و ..خلاصه نمی خوام کلمه معناگرا بکار ببرم ولی فیلمیه که مفاهیمش هنوز که هنوزه با منه..سعی می کنم بعداً قسمتهای دیگه ای رو ترجمه کنم بذارم.

 

- Do you ever feel that you’re observing the world you live in instead of participating in it?

شده تا حالا احساس کنید که انگار د ارید دنیا رو از بیرون مشاهده می کنید به جای اینکه در آن واقعا  دخیل باشید؟

Creation seems to come out of imperfection. It seems to come out of a striving and a frustration, and I think this is where language came from. I mean, it came from our desire to transcend our isolation and have some sort of connection with one another. And it had to be easy when it was just simple survival; like, ‘water’ or ‘sabre-tooth tiger right behind you’- we came up with a sound for that. But what I think is really interesting is how we use the same symbols to communicate the abstract, intangible things that we’re experiencing. Like, what is frustration? Or what is anger, or love? When I say ‘love’, the sound comes out of my mouth and hits the other person’s ear, travels through this byzantine conduit in their brain, through their memories of love-or lack of love—and they register what I am saying and they say yes, they understand. But how do I know they understand? Because words are inert. They’re just symbols. They’re dead. And so much of our experience is intangible. So much of what we perceive can not be expressed; it’s unspeakable. And yet, when we communicate with one another, and we feel that we have connected and we think we’re understood, I think we have a feeling of almost spiritual communion. And I think that feeling might be transceived, but I think it’s what we live for..


آفرینش بنظر می آد که از نقص نشأت می گیره..از نا امیدی و تلاش..و من فکر می کنم از همین جا زبان اختراع شد. منظورم اینه که، از تمایل ما برای ورای تنهایی خودمون رفتن و یه جوری با دیگران ارتباط برقرار کردن. باید راحت بوده باشه وقتی فقط برای یک بقای ساده این ارتباط وجود داشته..مثلا "آب" و یا " هی یک ببر دندون تیز پشتته".. ما یه صدا واسش درست می کردیم..ولی چیزی که به نظر من خیلی جالب می آد اینه که ما چطور از همون علایم برای ارتباط برقرار کردن با چیزای معنوی و نا ملموسی که تجربه می کنیم استفاده می کنیم. مثلا نا امیدی چیه؟ یا خشم یاعشق چیه؟ وقتی می گم "عشق" صدا از دهن من در می آد تا به گوش  افراد مقابلم برسه..بعد از بین این مجرای بیزانس در مغز اونها عبور کنه، از بین خاطراتشون از عشق و کمبود عشق، و اونها اون چیزی که من گفتم ثبت می کنن و می گن:بله، می فهمم! ولی از  کجا می فهمیم که فهمیدن؟ چون کلمات بی روح  و نا کارآمدند. اونها فقط یه سری علایمند. مرده اند. خیلی از تجارب ما غیر ملموسند. خیلی از چیزهایی که درک می کنیم قابل بیان کردن نیستند، صحبت ناشدنی هستنید. و هنوز، ما با هم ارتباط برقرار می کنیم، و احساس می کنیم که مرتبطیم و فهمیده شدیم. من فکر می کنم ما یه حس ارتباط کمابیش روحانی  با هم داریم. و این احساس باید منتقل بشه و این چیزیه که ما براش زندگی می کنیم.


 




موضوع مطلب :